چهلگیس
در زمانهای قدیم پادشاهی بود که پسری به نام «جان تیغ» داشت. یک روز پادشاه کلید باغهاش را به جان تیغ داد و گفت: «با دایهات برو و باغها رو تماشا کن.»
نویسنده: محمدرضا شمس
در زمانهای قدیم پادشاهی بود که پسری به نام «جان تیغ» داشت.
یک روز پادشاه کلید باغهاش را به جان تیغ داد و گفت: «با دایهات برو و باغها رو تماشا کن.»
جان تیغ، کلیدها را برداشت و همراه دایهاش رفت. در باغها را یکییکی باز میکرد، میرفتند تو و همه جا را میگشتند، اما هرچه کلیدها را گشتند، کلید یکی از باغها را پیدا نکردند. اوقات جان تیغ تلخ شد. در باغ را شکست و وارد شد. ناگهان چشمش به پردهای افتاد که بر دیوار کوبیده شده بود. نزدیک رفت و پرده را کنار زد. پشت پرده، عکس دختر زیبایی بود که چهل گیس بافته داشت. از دایه پرسید: «این دختر کیه؟ اسمش چیه؟»
دایه گفت: «این دختر چهل گیسه. خیلیها به هوای او رفتند و دیگه برنگشتند.»
جان تیغ، پیش پدرش رفت و گفت: «پدر! میخوام دنبال چهلگیس برم و تا پیدایش نکنم، برنمیگردم.»
پادشاه هر کاری کرد جان تیغ را منصرف کند، نشد که نشد. فردای آن روز، جان تیغ شال و کلاه کرد و رفت تا به شهر بزرگی رسید.
نزدیک ظهر بود و آفتاب، سوزان. جان تیغ، گرسنه و خسته بود، اما نمیدانست چه کار کند. همان موقع صدای جوانی را شنید که میگفت: «خدایا! پیدا نکردم، پیدا نکردم.»
وقتی جان تیغ را دید، گفت: «آهان، پیدا کردم.»
بعد به طرف جان تیغ رفت و گفت: «آقا، امروز ظهر ناهار مهمون من باشید.»
جان تیغ گفت: «چرا اول میگفتی پیدا نکردم، پیدا نکردم. اما وقتی من رو دیدی، گفتی پیدا کردم؟»
جوان گفت: «پدر به من گفته ناهارت رو تنها نخور. حتماً یک مهمون داشته باش. حالا شما رو پیدا کردم که ناهار، مهمون من باشید.»
جان تیغ همراه جوان به خانهی او رفت. مادر جوان، سفره را پهن کرد و غذا آورد و خودش به اتاق دیگر رفت. جوان از جان تیغ پرسید: «خب نگفتی از کجا میآی و به کجا میری؟»
جان تیغ گفت: «دارم میرم چهلگیس رو پیدا کنم.»
جوان گفت: «زمانی مادر من دایهی چهلگیس بود.»
جان تیغ گفت: «خیلی خوب شد. از مادرت بپرس چطوری میتونم چهلگیس رو پیدا کنم؟!»
پیرزن به پسرش گفت: «مگه دنبال چهلگیس رفتن آسونه؟ تا حالا هزاران شاهزاده به خاطرش سنگ شدهاند. هر کس بخواد چهل گیس رو پیدا کنه، باید هفت خرما، دو سیر نبات، یک بسته تیغ، مقداری نمک و یک کوزه آب برداره و هفت شب و روز راه بره تا به جنگل بزرگی برسه و بالای درختی که از همه بلندتره بره. هفت دیو از اونجا رد میشن و به درخت میگن: ای درخت، هر سال به ما میوه میدادی، امسال چی میدی؟ اون وقت باید هفت خرما رو جدا جدا روی زمین بندازه تا هر کدوم از دیوها یکی از خرماها رو بخورند. وقتی خوردند، هفت شب و هفت روز به خواب میرن. دیوها که خوابیدند، باید از درخت پایین بیاد. از هفت دیو، یکیشون سفیده و چهلگیس، تو گوش اونه. باید هفت تکه نبات رو دم گوش دیو سفید بندازه تا چهلگیس از گوش دیو سفید بیرون بیاد و نبات رو برداره. اگر چهلگیس رو گرفت که هیچ، اما اگر نتونست بگیره، از ساق پا تا نوک زانو سنگ میشه. اگر دفعهی اول نتونست دختر رو بگیره، نصف نبات رو، کمی دورتر از گوش دیو سفید بندازه. وقتی دختر از گوش دیو سفید بیرون اومد، باید زود او رو بگیره وگرنه نصف دیگر بدنش هم سنگ میشه. ولی اگر دفعهی دوم دختر را گرفت، پاهاش که سنگ شده بود به حالت اول برمیگرده.»
روز بعد جان تیغ همهی چیزهایی را که پیرزن گفته بود، فراهم کرد و سوار اسبش شد. هفت شب و هفت روز در راه بود تا به آن جنگل بزرگ رسید. اسبش را در کنار درختی بست و خودش از بلندترین درخت بالا رفت. ساعتی نگذشته بود که هفت تا دیو کنار درخت آمدند و سرهاشان را بالا گرفتند و گفتند: «ای درخت، هر سال به ما میوه میدادی. امسال به ما چه میدی؟»
جان تیغ هفت تا خرما را، دور از هم روی زمین انداخت. دیوها، خرماها را خوردند و خوابیدند. جان تیغ، سراغ دیو سفید رفت و هفت تکه نبات را کنار گوش او گذاشت. چهلگیس که از گوش دیو نگاه میکرد، دید چیزی میدرخشد. بیرون آمد و نبات را برداشت. اما تا جان تیغ خواست او را بگیرد، فرار کرد و به گوش دیو سفید، برگشت. پاهای جان تیغ تا زانو سنگ شد. این بار جان تیغ باقی نبات را کمی دورتر از گوش دیو سفید، روی زمین انداخت. چهلگیس دوباره بیرون آمد و تا خواست نبات را بردارد، جان تیغ موهاش را گرفت. پاهای جان تیغ به صورت اول در آمد. بعد با هم سوار اسب شدند و راه افتادند.
هر دو به تاخت میرفتند. یک دفعه صدایی شنیدند. چهلگیس برگشت، پشت سرش را نگاه کرد، دید دیوها دارند میآیند. پرسید: «جان تیغ، چی همراه داری؟»
جان تیغ گفت: «تیغ» و تیغها را به دختر داد. چهلگیس بستهی نمک را به زمین زد و کوه بزرگی از نمک درست شد. دیوها که پاهاشان زخمی بود، وقتی خواستند از کوه نمک بالا بیایند، پاهاشان سوخت و بیهوش شدند. شش تا دیو طاقت نیاوردند و برگشتند، اما دیو سفید از کوه نمک رد شد. کم مانده بود جان تیغ و چهلگیس را بگیرد که چهلگیس کوزهی آب را به زمین زد. یک دفعه دریای بزرگی درست شد که هیچ کس نمیتوانست از آن رد شود. دهانهی کوزه هم به صورت سنگ آسیایی درآمده بود. دیو از آن طرف دریا داد زد: «جان تیغ! تو که رفتی، بگو چطوری از این دریا رد شدی؟»
جان تیغ گفت: «اون سنگ آسیاب رو بنداز گردنت و بپر تو آب تا به ما برسی.»
دیو، سنگ آسیاب را به گردنش انداخت و توی آب پرید. سنگ آسیاب، دیو سفید را زیر آب برد و جان تیغ و چهلگیس از شر او راحت شدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
یک روز پادشاه کلید باغهاش را به جان تیغ داد و گفت: «با دایهات برو و باغها رو تماشا کن.»
جان تیغ، کلیدها را برداشت و همراه دایهاش رفت. در باغها را یکییکی باز میکرد، میرفتند تو و همه جا را میگشتند، اما هرچه کلیدها را گشتند، کلید یکی از باغها را پیدا نکردند. اوقات جان تیغ تلخ شد. در باغ را شکست و وارد شد. ناگهان چشمش به پردهای افتاد که بر دیوار کوبیده شده بود. نزدیک رفت و پرده را کنار زد. پشت پرده، عکس دختر زیبایی بود که چهل گیس بافته داشت. از دایه پرسید: «این دختر کیه؟ اسمش چیه؟»
دایه گفت: «این دختر چهل گیسه. خیلیها به هوای او رفتند و دیگه برنگشتند.»
جان تیغ، پیش پدرش رفت و گفت: «پدر! میخوام دنبال چهلگیس برم و تا پیدایش نکنم، برنمیگردم.»
پادشاه هر کاری کرد جان تیغ را منصرف کند، نشد که نشد. فردای آن روز، جان تیغ شال و کلاه کرد و رفت تا به شهر بزرگی رسید.
نزدیک ظهر بود و آفتاب، سوزان. جان تیغ، گرسنه و خسته بود، اما نمیدانست چه کار کند. همان موقع صدای جوانی را شنید که میگفت: «خدایا! پیدا نکردم، پیدا نکردم.»
وقتی جان تیغ را دید، گفت: «آهان، پیدا کردم.»
بعد به طرف جان تیغ رفت و گفت: «آقا، امروز ظهر ناهار مهمون من باشید.»
جان تیغ گفت: «چرا اول میگفتی پیدا نکردم، پیدا نکردم. اما وقتی من رو دیدی، گفتی پیدا کردم؟»
جوان گفت: «پدر به من گفته ناهارت رو تنها نخور. حتماً یک مهمون داشته باش. حالا شما رو پیدا کردم که ناهار، مهمون من باشید.»
جان تیغ همراه جوان به خانهی او رفت. مادر جوان، سفره را پهن کرد و غذا آورد و خودش به اتاق دیگر رفت. جوان از جان تیغ پرسید: «خب نگفتی از کجا میآی و به کجا میری؟»
جان تیغ گفت: «دارم میرم چهلگیس رو پیدا کنم.»
جوان گفت: «زمانی مادر من دایهی چهلگیس بود.»
جان تیغ گفت: «خیلی خوب شد. از مادرت بپرس چطوری میتونم چهلگیس رو پیدا کنم؟!»
پیرزن به پسرش گفت: «مگه دنبال چهلگیس رفتن آسونه؟ تا حالا هزاران شاهزاده به خاطرش سنگ شدهاند. هر کس بخواد چهل گیس رو پیدا کنه، باید هفت خرما، دو سیر نبات، یک بسته تیغ، مقداری نمک و یک کوزه آب برداره و هفت شب و روز راه بره تا به جنگل بزرگی برسه و بالای درختی که از همه بلندتره بره. هفت دیو از اونجا رد میشن و به درخت میگن: ای درخت، هر سال به ما میوه میدادی، امسال چی میدی؟ اون وقت باید هفت خرما رو جدا جدا روی زمین بندازه تا هر کدوم از دیوها یکی از خرماها رو بخورند. وقتی خوردند، هفت شب و هفت روز به خواب میرن. دیوها که خوابیدند، باید از درخت پایین بیاد. از هفت دیو، یکیشون سفیده و چهلگیس، تو گوش اونه. باید هفت تکه نبات رو دم گوش دیو سفید بندازه تا چهلگیس از گوش دیو سفید بیرون بیاد و نبات رو برداره. اگر چهلگیس رو گرفت که هیچ، اما اگر نتونست بگیره، از ساق پا تا نوک زانو سنگ میشه. اگر دفعهی اول نتونست دختر رو بگیره، نصف نبات رو، کمی دورتر از گوش دیو سفید بندازه. وقتی دختر از گوش دیو سفید بیرون اومد، باید زود او رو بگیره وگرنه نصف دیگر بدنش هم سنگ میشه. ولی اگر دفعهی دوم دختر را گرفت، پاهاش که سنگ شده بود به حالت اول برمیگرده.»
روز بعد جان تیغ همهی چیزهایی را که پیرزن گفته بود، فراهم کرد و سوار اسبش شد. هفت شب و هفت روز در راه بود تا به آن جنگل بزرگ رسید. اسبش را در کنار درختی بست و خودش از بلندترین درخت بالا رفت. ساعتی نگذشته بود که هفت تا دیو کنار درخت آمدند و سرهاشان را بالا گرفتند و گفتند: «ای درخت، هر سال به ما میوه میدادی. امسال به ما چه میدی؟»
جان تیغ هفت تا خرما را، دور از هم روی زمین انداخت. دیوها، خرماها را خوردند و خوابیدند. جان تیغ، سراغ دیو سفید رفت و هفت تکه نبات را کنار گوش او گذاشت. چهلگیس که از گوش دیو نگاه میکرد، دید چیزی میدرخشد. بیرون آمد و نبات را برداشت. اما تا جان تیغ خواست او را بگیرد، فرار کرد و به گوش دیو سفید، برگشت. پاهای جان تیغ تا زانو سنگ شد. این بار جان تیغ باقی نبات را کمی دورتر از گوش دیو سفید، روی زمین انداخت. چهلگیس دوباره بیرون آمد و تا خواست نبات را بردارد، جان تیغ موهاش را گرفت. پاهای جان تیغ به صورت اول در آمد. بعد با هم سوار اسب شدند و راه افتادند.
هر دو به تاخت میرفتند. یک دفعه صدایی شنیدند. چهلگیس برگشت، پشت سرش را نگاه کرد، دید دیوها دارند میآیند. پرسید: «جان تیغ، چی همراه داری؟»
جان تیغ گفت: «تیغ» و تیغها را به دختر داد. چهلگیس بستهی نمک را به زمین زد و کوه بزرگی از نمک درست شد. دیوها که پاهاشان زخمی بود، وقتی خواستند از کوه نمک بالا بیایند، پاهاشان سوخت و بیهوش شدند. شش تا دیو طاقت نیاوردند و برگشتند، اما دیو سفید از کوه نمک رد شد. کم مانده بود جان تیغ و چهلگیس را بگیرد که چهلگیس کوزهی آب را به زمین زد. یک دفعه دریای بزرگی درست شد که هیچ کس نمیتوانست از آن رد شود. دهانهی کوزه هم به صورت سنگ آسیایی درآمده بود. دیو از آن طرف دریا داد زد: «جان تیغ! تو که رفتی، بگو چطوری از این دریا رد شدی؟»
جان تیغ گفت: «اون سنگ آسیاب رو بنداز گردنت و بپر تو آب تا به ما برسی.»
دیو، سنگ آسیاب را به گردنش انداخت و توی آب پرید. سنگ آسیاب، دیو سفید را زیر آب برد و جان تیغ و چهلگیس از شر او راحت شدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}